اجتماعی

دست و فال

زهرا ساداتی

نویسنده و شاعر


وقتی توی چشمای قشنگش نگاه کردم،یه برق عجیبی نظرمو به خودش جلب کرد.نمیدونستم معنیش چیه،چطور میتونست خوشحال باشه درحالیکه مجبور بود توی سرمای زمستون با اون سن کمش کار کنه و از هر چیزی که محبوبش بود فاصله داشته باشه.

مطمعن بودم که از خوشحالی نبود.

اما چرا اینقدر واقعی و زیبا خودش رو به من نشون میداد؟نمیشد براحتی جوابی براش پیدا کرد.

وقتی فال رو باز کردم،گفتم: میخوام خودت برام بخونیش یه لبخند قشنگی زد و گفت: من؟گفتم: آره دیگه

یکم اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت: من نمیتونم گفتم: چرا؟

گفت: آخه من خوندن بلد نیستم

از این حرفش دلم گرفت.بغضی گلویم را فشرد.برای آنکه متوجه ی حالم نشود،به سختی لبخندی زدم و گفتم: مگه مدرسه نمیری؟

باز خندید و گفت: نه گفتم: چرا؟

جواب داد: چطوری برم مدرسه،باید کار کنم

نمیدونستم چه جوابی بهش بدم،به همین خاطر چند ثانیه سکوت کردم و بعد گفتم: باشه خودم میخونمش

کنارم ایستاده بود و همانطور که من فال را میخواندم،به من نگاه میکرد و با همان برق عجیب درون نگاهش لبخند میزد.

فال را که خواندم،دستان سردش را گرفتم و گفتم: یه سوال بپرسم؟گفت: چی؟

گفتم: یه سوال؟ دوباره گفت: چی؟

گفتم: هیچی فراموش کن،به من بگو ببینم اسمت چیه خانمی؟

انگار که از کلمه ی خانمی خوشش آمد،یه لبخند معنا داری زد و آرام گفت: ساراگفتم: وای چه اسم قشنگی،من عاشق اسم سارا هستم شاید متوجه ی منظورم نشد،برای همین گفت: پولمو نمیدی؟یه لبخند زدم و گفتم: بهت میدم،عجله نکن

جمله ی من کمی بهمش ریخت،اخم کمرنگی کرد و گفت: باید برم،داداشم منتظرمه.

یه نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: داداشت کجاست؟پس چرا من نمیبینمش؟

اخمش را بیشتر کرد و گفت: پولمو بده

در اون لحظه در چشمانش نگاه کردم،خبری از آن برق زیبا نبود.چطور بخاطر ترس نگرفتن پول،اینچنین بهم ریخت که دیگر چیزی خوشحالش نمیکرد.

دستش را دوباره گرفتم و گفتم: خیالت راحت باشه پول فالت تو جیبمه،اگه دختر خوبی باشی پول دوتا فال رو بهت میدم.

با این حرف من،نفس راحتی کشید و گفت: دوتا؟گفتم: آره عزیزم گفت: بده

گفتم: چرا کار میکنی؟ مادر و پدرت کجا هستند؟ خونه تون کجاست؟

کاش این سوال را نپرسیده بودم.بغضی بچگانه تمام صورتش را گرفت.نگاه تلخی بمن انداخت و گفت: فقط پول فالمو بده تا برم،اگه پول نگیرم دعوام میکنه

پرسیدم: کی؟ کی دعوات میکنه؟چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.

نمیخواستم بیشتر از این اذیت بشود.دستم را در جیب پالتو ام بردم و ده هزار تومانی را بیرون آوردم.

وقتی چشمش به پول افتاد،دوباره برق نگاهش برگشت.

میدانستم که ده هزار تومان بیشتر از پول دو فال بود اما میتوانست با باقیمانده ی پول،برای خودش یک آب میوه و کیک بخرد.

پول را کف دستش گذاشتم و گفتم: چهار تومنش مال فالته،با بقیه اش برو برای خودت یه آب میوه و کیک بخرده تومن را گرفت،لبخندی زد و گفت: آب میوه و کیک دوست ندارم.بقیه شو میدم به فاطی پرسیدم: فاطی کیه؟

گفت: فاطی دوستمه،از بس غذا کم خورده داره میمیرهگفتم: الان فاطی کجاست؟

گفت: امروز نیومد سرکار،حالش خوب نبود گفتم: میتونی جای فاطی رو بهم نشون بدی؟

با نگاهی پر از ترس نگاهم کرد و از من دور شد.وقتی میدوید فریاد زد: اگه بگم ننه منو میزنه نمیدونستم منظورش از ننه چیه،فقط فهمیدم که نمی تونست جای زندگیشو ب من بگه.

وقتی سارا از من دور میشد،تکه ای از مرا بهمراه خودش میبرد.چقدر بچه هایی مثل سارا و فاطی در این شهر زیادند.بچه هایی که هرگز رنگ بازی،مدرسه،خانواده را ندیده و طعم یک غذای گرم و خوب را نچشیده اند.بچه هایی که بخاطر یه لقمه نان و یه جای خواب ناچیز،مجبورند در سرما و گرما کار کنند و دم نزنند.در حالیکه جای آنها در خانه ی راحت و مدرسه ایاست که با صدای شادی شان،یک جهان پر شود از شادی.جای بچه ها در خیابان های شهر نیست.آنها هنوز کوچکند،کوچک.

از روی صندلی بلند شدم.چقدر هوا سرد شده بود.احساس کردم گرسنه ام.به ساندویچی آنطرف خیابان که نگاه کردم،یادفاطی افتادم.بغضی عجیب گلویم را فشرد.نگاهم را از روی ساندویچ فروشی برداشتم و به طرف خانه براه افتادم.

کودکان کار را ببینیم

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا